بعد فرمان قایق را گرفت و حرکت کردیم. در راه، چیزهایی را داخل قایق مشاهده کردم. ترسناک ترینش این بود که یک کوسه ماهی از کنار قایق رد شد دندان های نیشش را نشان می داد ضربه ای هم به قایق زد که آسیبی به قایق نرسید. قایق قدیمی ای بود ولی بسیار محکم بود.
در راه به حیوانات قشنگی هم برخوردیم مثل ماهی ای که همه ی رنگ ها روی پولک هایش دیده می شد. هم چنین جانوران دیگری مانند اسب های دریایی که پشت شیشه های قایق شاد و خوشحال می رقصیدند. عروس های دریایی که سر بزرگشان را تکان می دادند و رنگ سفید یا صورتی داشتند و هم چنین پچه نهنگی که از پشت پنجره بازیگوشی هایش معلوم بود. بچه نهنگ بزرگ بود. به فکرم رسید که اگر مادرش بیایید خیلی خیلی عظیم تر از او هست و در همان موقع مادرش از دور پدیدار شد. کاپیتان مجبور شد فرمان قایق را بچرخاند تا به آن هیولای دریایی برخود نکند. اگر به نهنگ می خوردیم، قطعاً زیردریایی له می شود ستاره های دریایی را می دیدم که بی حرکت بر روی زمین ذراز کشیده بودند و هر حیوانی که نزدیکشان می شود را با خارهای تیزشان تهدید می کردند. جلبک های سبز دریایی هم خوشحال به نظر می رسیدند. از همه این ها گذشته در این هنگام ،در جایم خشکم زد. با خودم گفتم: ای وای! مادرو پدر! جواب آنها را چی بدهم. خدا می داند آنها دارند چکار می کنند. ماجرا را برای کاپیتان توضیح دادم به من روحیه داد که انشاءالله درست می شود. خودم با مادر و پدرت صحبت می کنم. خیالم راحت شد و به سفر دلنشین خود ادامه دادیم پس از مدتی به غاری رسیدیم. کاپیتان گفت: مدوسویید ملسیلیوم را می توان در این غار پیدا کرد. کاپیتان زیردریایی را به سطح رودخانه برد تا پیاده شویم. یکی از حسن های غار این بود که جانورانی مانند نهنک و کوسه آنجا نمی آمدند. چون غار تنگی بود. آماده ی جستجو شدیم.